اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

پنهان از ماه

پنهان از ماه

لاجوردی در آميزه ی مهی سيال

بنفشی درآبی خيال

افقی بی نهايت دور

با راه های ناپيدا

در سرزمين سکوت

همه چيز جستجوی تورا بود

کجا بودی ؟

کجا به سر می بردی ؟

دسته گلی با کليدی نهادم من

بر در و آستانه خانه ای

که نام تو را داشت

عطر رويای زيستن تورا

گفتم که تورا دوباره بازيابم

اما هيچ چيز بر نيامد

جز يادی

که از دور دور خاطره می گذشت

آشفته بود لحظه ها

آشفته بودم

گنگ و سرگردان

هيچ چيز را نمی ديدم

جز تو که به تو دل داده بودم

و همين کافی بود

برای عشق تو خيلی چيز های ديگر .

در راه های سکوت

در زمان های سفر

من تورا می جستم

صدای قلبت را می شنيدم

وعاشقت می شدم .

اکنون می خواهم با تو

از زمانهای جستجو

راه های سکوت بگذرم

دهشت گذر زمان را نبينم

زندگی را معنی ديگر سازم

تا به يقين وجود تو

و صدای نگاهت برسم

و بپذيرم که امروز ديگر همه چيز مثل گذشته است

امروز ديروز است

ديروز هر روز گذشته ی عمر

مرگ زمان لحظه ها

امروز تو همان نگاه ديروز سالهای گذشته را داری

ومن بايد تمام روزان گذشته را تکرار کنم

تا به تو برسم

و دو باره تو را بازيابم .

اما نمی توانم

گذشته است عمر

سال گم شده است

تو ديگر نيستی

زمان وقت های سفر تورا برده اند

ديگر همه چيز گم شده است

ومن سفر می کنم در خاطره ات

تا جستجوی تورا تکميل کنم

وجود تورا و عشق تورا

صدای تنهايی خانه

و اين کوچه را

که هر روز مرا به تو می رساند.

زندگی من يعنی اين

من اين را نه با تنهايی خود

نه با شب و کوچه

با هيچ کس نخواهم گفت

پنهان از ماه خواهم رفت

و با تو خواهم گفت.

اسماعيل يوردشاهيان(اورميا)

24/ 2 85 – اورميه ايران

 

در باران

در باران

از کنار رود

بايد به فردا بروی

اين را گفتند به من

زنانی که نگاه به باران داشتند

و صدايشان لرزش عشق بود

در را باز می کنند

می بندند

صدا می آيد

کس نيست

باران است

زنی چتر به دست می گذرد.

28/8/83

اورميه ـ ايران

 

تاريکی

با تو به اين تاريکی محض آمدم

درختی می جستم

بيدی، سنجدی

با ميوه های سرخ مخملين

فواره آبی يافتم

سنگ فرشی خيس

راه ناپيدا

صداهای خاموش

سکوت هزار هزار ساله

و چيزی که از دور، دور خاطره می گذشت.

سکوت چيست؟

خاموشی چه می گفت؟

با تو اين تاريکی محض را تفسير می کرديم

و باز حرف بود و

راه بود و

حرف

گاه می گفتی

می گفتم

تو را باز خواهم ديد.

دوستت دارم

دوست داشتن

و عشق

چه ترسی بود.

چه ترسی داشتی

می خواهم برگردم

بر می گرديم!؟

تاريکی اما!

اين جا کجاست؟

اين صدا از چه می گويد؟

بيا غم اين تاريکی را بگرييم

من هميشه از تاريکی ها گريسته ام

و امروز ...

روز گفتن همين چند کلمه است

2/8/83

اورميه ـ ايران

 

گام رفتن

گام برنداشته بودم

سال آمد

گام از من گذشت

صورتم در آينه

آينه از حيرت شکست

تار، تار سياهی مو

با سفيدی برفت.

گام رفتن

من در گام

گام در من

رفتن، ماندنرفتن

رفتن

تمام عمر

در فکر رفتن گذشت.

اروميه – ايران

6/7/84

 

از روح سنگ

هی های

هوا غبار گرفته

باد خسته می وزد

صدای آواز مرا بشنويد

هی های

سينه ام را شکافته-

دلم را پاره پاره می کنم

بياييد ببريد

هی های

آن نازنين ديگر نگاهم نمی کند

هوا غبار گرفته

آبی آبی نيست

دست ميان دست نمی ماند

هيچ چشمی مردمکش نوشته ندارد

چيزی خوانده نمی شود

جز روح سنگ شده ی سنگ

صاف و بی رنگ.

سنگ گفتمت سنگ

نه مرمر چشم

فقط سنگ

روح سنگ

دل سنگ

کلام کسی که –

اندوه ناگفته ی عشق را

با يادهای زمان خواند-

تا قرن ها بعد

کسی دوباره

با روح سنگ شده ی خاک گرفته اش بخواند.

هوا غبار گرفته

باد خسته می وزد

بايد رفت

هی های

آواز مرا بشنويد

سينه ام شکافته

پاره دلم را ببينيد

آن نازنين ديگر نگاهم نمی کند

27/7/83

اروميه _ ايران

 

نامم را نگو

نامم را نگو

من مرده ام

پيچيده در خاکی که چون آه

در فضا می وزد

و آه صدا می شود

کلمه می شود

زبانی که از دلت می گذرد

پنهان از ماه - 52

نامم را نگو

نامم گم شده است

پيچيده در غمی

که از نگاهت می بارد

و نگاهت کلمه می شود

کلمه از من آينه می شود

زبان می شود

تو را می خواند

 

نه. نامم را نگو

اسمم را نپرس

مرا نخواه

من در اعماق توام

در گذشته ات مرده ام

نگاه که می کنی

همينم

پيچيده در کلمه ای

که از زبانت می گذرد

تا آه دلت را بسرايد

می شنوی.

25/10/83

اورميه ــ ايران

 

 

به تنهايی نيامده

بيا از اين جا برويم

دستمالت را برای چشمانم نگهدار عزيزم

اشکهايت برای خداحافظی

هيچ کس با ما نيست

همه به تنهاييشان نگاه می کنند

و من و تو به فردا

به روزهای تنهايی نيامده

و زمان سرد آدمی

بيا از اين جا برويم

دستمالت را برای زخم دستانت -

نگهدار عزيزم.

3/7/84

 

کبود

سحرگاه

بيد زاران را شمردم

محزون در هياهوی باد

با تنی سرگردان در گذر آبهای رونده

پيچيده در شمايل عريان روز

ممزوج لحظه های عشق،

و خواستن

چنان که از پله های جاری

اما تهی از همه چيز

بايد برود.

شن ها را شمردم

مملو از عشق

در گذر موج ها

آواز آبها

و سرگردانی هزار پر آغشته نمک

پر بلور هايی در انجماد آب و زمان

گذرگاه پرندگان

چنان که بايد می بود

نيست.

دست ها را شمردم

همه فرد

لب ها را شمردم

همه بسته

عشق را خواندم

مشحون زيبايی

و خود را نگاه کردم

در هيات رهگذران، ماهيگران

ماهيگيران آب های تيره تنهايی

چيزی در ميان نبود

جز صدای باد که خسته می گذشت

گويی هزار کس در فغان بود.

الهه آب ها را صدا زدم

در گلوی باد خواندم

از روز قحط آب گفتم

از عشق

که با پرهای پاشيد

بر سنگ چين ساحل

سخن از سال بد گويد

دلتنگی روزهای نيامده

و از بلندای زمين گذشتم

در صحن سکوت تنهايی

مه را ديدم کبود

روز را نگاه کردم کبود

دريا را خواندم کبود

و همه چيز بر می آمد کبود

چون خون غم

که بر عرصه ی دريا می نشست.

پس به آغوش دريا بازگشتم

.

18/7/84 

اروميه ـ بندر گلمانخانه

 

از عاشقی

سوسن ها شکفته در عشوه ی سخن

خرمن سنبله ها در نفس باد

آواز خستگی باران در صبحدمان

شگفتا که سخن نمی گويد.

سوزنهای تفته آتشگاه

باران خون گشوده از لبان

که سرخ است

سوخته است

بسته است

با نگاه هايی که عشق است

و بودن است

شگفتا که سخن نمی گويد.

 

سينه اش عطر است و بلور است

هوای صبحدم را دارد

چشمانش راز هزار ساله

اندوه قرنها بر لب

شگفتا که سخن نمی گويد.

آه ای رهروان صبح

مردمان دروازه های سکوت

خواهران آب ها، رودها

پسران بلوط ها ، افراها

راز زمين وانهيد

دل به دريا سپاريد

حرفی بر گوشش گوييد

راز ناگفته برجوييد

که اينک چشم

ابر می خواهد که گريستن را بتواند

شگفتا که سخن نمی گويد.

?

ياسمن های سوختگی در لبان

طبل هايی در نوا

خشم هايی در صدا

و چشمی که در عشق بسته می شود

شگفتا که ديگر سخن نمی گويد.

20/2/84

تهران – ایران

 

 

زرد و تلخ

نشسته

در خود فرو رفته

تکرار می شود

گذشته ها

خاطره ها، تصويرها

روزهای عمر

می آيند، می گذرند

دختری می خندد

کودکی با زنبق ها

ماه با ستاره ها

عصر روزی

با کيفی و چمدانی

کنار او که دوست می داری :

- نگفته بودی که می روی

- می خواستم اما نشد

- هميشه همين طور بودی

- غريب!؟

- بله غريب

و اکنون در راه

با برگ های ريخته در دست

و توفان حرف بر لب.

پاييز هميشه همين طور بود

زرد و تلخ:

- آن نامه را نوشتی؟

- اميل ها از کجا و کی هستند؟

- ساعت چنده؟

- بورس را کنترل کن

- صبح بايد بروی

بايد بروی، بايد بروی ... بايد. به ...

هوم ... من هميشه تمام عمر رفته ام

و اين زندگی هميشه همين طور بوده

زرد و تلخ

اروميه _ ايران

22/3/84

صحبت

صحبت ميان ماندن و رفتن بود

يکی می گفت:

بايد رفت

ديگری می گفت:

بايد ماند

رفتن

ماندن

خانه و تنهايی

و ابرهای خاکستری

اما همه رفتند

دری بسته شد

با بارانی که می باريد.

13/3/84

 

آيينه

آيينه ام

اما از تو به سخن می آيم

تو را می بينم

زبان می يابم

عاشق ترين نگاه ها را

وقتی در من خيره می شوی

در تو گم می شوم

عطر تنت

رنگ لبت

رنگ می نهند بر دلم

می خواهم با تو از لرزش دست و دلم بگويم

از عشق

اما نمی توانم

تو نگاه می کنی

در من خود را می يابی

لبخند می زنی

و من

محو می شوم

17/12/83

 

شايد

شايد اين مرد جوان

که تو دلتنگش می خوانی

از وحشت عشقی نايافته

خود را از پنجره بيرون بيفکند

و بکشد

شايد باز دوباره از عشق بخواند

شايد آن هواپيما که از دور می گذرد

غبار آسمان را با دو خط سفيد بروبد

و يک سرآبی بخواند

شايد امروز

آسمانی بی خاکستر يابی

شايد هم نه

شايد هم باران ببارد

شايد هم تمام عمر

در شايدها بگذرد

شايد.

19/8/83

تهران – ایران

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: